از ساعت نه و سی دقیقه صبح داخل اتوبوس بودم
از سرد ترین جا تا گرمترین جا
جاده یه جوریه. ادمو به فکر فرو میبره
عاشق اینم که به جاده زل بزنم و فکر کنم به همه ی اونچیزایی که بقیه وقتا فکر کردن بهشون آزار دهنده است برام
امروز داشتم به این فکر میکردم که دیروز یه جایی یه حدیث خوندم که هروقت قلب کسی از محبت خدا خالی بشه خدا اون دل رو از محبت غیر خودش پرمیکنه... دقیقا مثل وقتی که من عاشق شدم .. و بعد بی اختیار گریه افتادم
یه سه سال رنج فکر میکردم
سه سال تقلا و دردی که آخرش هیچی نبود
انگار نه انگار که بین من و اون همه ی فاصله های مکان و زمان برداشته شده بود الا اون فاصله ی قلبش
مثل غریبه ها از کنارش میگذشتم
و میگذشت
اما فقط خودم میفهمیدم که چطور در عرض دو سه ثانیه که اونو میدیدم تمام سرتا پام داغ میشد
و قلبم تند میزد
خدایا احساس میکنم منو خیلی ارزون آفریدی
اما چرا احساس ارزون بودن تو وجودم نذاشتی که این همه برام سخت نباشه؟